شوخ چشم. بی شرم. وقح. وقاح. وقیح. بی حیا. (یادداشت مؤلف). گستاخ و بی ادب و هرزه و اوباش. (ناظم الاطباء). چشم دریده: گفت ای خداوندجهان این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیندازد. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان) ، عشوه گر. زیبا. رعنا. طناز: آن بت شوخ دیده کز رخ اوست طیره خورشید و ماه شرمنده. سوزنی. هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده تر خاقانی ازشکوفه امید وفا مدار. خاقانی. ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست چو نرگس با کلاه زرکشیده ست. نظامی. خواهی که پای بسته نباشی به دام دل با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی. سعدی. ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد. حافظ
شوخ چشم. بی شرم. وقح. وقاح. وقیح. بی حیا. (یادداشت مؤلف). گستاخ و بی ادب و هرزه و اوباش. (ناظم الاطباء). چشم دریده: گفت ای خداوندجهان این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیندازد. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان) ، عشوه گر. زیبا. رعنا. طناز: آن بت شوخ دیده کز رخ اوست طیره خورشید و ماه شرمنده. سوزنی. هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده تر خاقانی ازشکوفه امید وفا مدار. خاقانی. ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست چو نرگس با کلاه زرکشیده ست. نظامی. خواهی که پای بسته نباشی به دام دل با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی. سعدی. ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد. حافظ
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد: بود سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت. نظامی. ، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد: بود سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت. نظامی. ، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
طی کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). بریدن. (آنندراج). پیمودن (راه) . (فرهنگ فارسی معین). قطع کردن. درنوشتن. سپردن. نبشتن: بپوشی همان پوستین سیاه یکی دشنه بستان و بنورد راه. فردوسی. گفتا برو به نزد زمستان به تاختن صحرا همی نورد و بیابان همی گذار. منوچهری. بر او بنشینم و صحرا نوردم شبانگه سوی خدمت بازگردم. نظامی. ، گردش کردن. گردیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، پیچیدن. (برهان قاطع). نوشتن. درنوشتن. پیچیدن گسترده ای را. (یادداشت مؤلف). درنوردیدن. جمع کردن. در هم پیچیدن. به یک سو زدن. لوله کردن. طی: ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو آن روز کآسمان بنوردند همچوطی. منوچهری. بارگاه زاهدان در هم نورد کارگاه صوفیان در هم شکن. سعدی. ، بی نام ونشان ساختن. رجوع به معنی قبلی شود، ته کردن. (برهان قاطع). تا کردن. (ناظم الاطباء)، برگردانیدن. برگردان کردن لب جامه و مشک و دامن پیراهن و آستین و جز آن. (یادداشت مؤلف)، ورمالیدن. بازنوردیدن: قبا بست و چابک نوردید دست قبایش دریدند و دستش شکست. سعدی. ، سهو کردن. گم کردن (؟)، اهانت نمودن (؟). (ناظم الاطباء)، گذاشتن. (برهان قاطع). ترک کردن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). به یک سو نهادن. بگذاشتن. (یادداشت مؤلف) : تو را سگی در سامری موافق و بس طریق آل محمد سزد که بنوردی. سوزنی. ترکیب ها: - اندرنوردیدن. بازنوردیدن. برنوردیدن. به هم نوردیدن. بیرون نوردیدن. درنوردیدن. در هم نوردیدن. فرونوردیدن. وانوردیدن. وا بیرون نوردیدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود
طی کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). بریدن. (آنندراج). پیمودن (راه) . (فرهنگ فارسی معین). قطع کردن. درنوشتن. سپردن. نبشتن: بپوشی همان پوستین سیاه یکی دشنه بستان و بِنْوَرد راه. فردوسی. گفتا برو به نزد زمستان به تاختن صحرا همی نورد و بیابان همی گذار. منوچهری. بر او بنشینم و صحرا نوردم شبانگه سوی خدمت بازگردم. نظامی. ، گردش کردن. گردیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، پیچیدن. (برهان قاطع). نَوَشتن. درنوشتن. پیچیدن گسترده ای را. (یادداشت مؤلف). درنوردیدن. جمع کردن. در هم پیچیدن. به یک سو زدن. لوله کردن. طی: مانَد به ساعتی ز یکی روز خشم تو آن روز کآسمان بنوردند همچوطی. منوچهری. بارگاه زاهدان در هم نورد کارگاه صوفیان در هم شکن. سعدی. ، بی نام ونشان ساختن. رجوع به معنی قبلی شود، ته کردن. (برهان قاطع). تا کردن. (ناظم الاطباء)، برگردانیدن. برگردان کردن لب جامه و مَشک و دامن پیراهن و آستین و جز آن. (یادداشت مؤلف)، ورمالیدن. بازنوردیدن: قبا بست و چابک نوردید دست قبایش دریدند و دستش شکست. سعدی. ، سهو کردن. گم کردن (؟)، اهانت نمودن (؟). (ناظم الاطباء)، گذاشتن. (برهان قاطع). ترک کردن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). به یک سو نهادن. بگذاشتن. (یادداشت مؤلف) : تو را سگی در سامری موافق و بس طریق آل محمد سزد که بِنْوَردی. سوزنی. ترکیب ها: - اندرنوردیدن. بازنوردیدن. برنوردیدن. به هم نوردیدن. بیرون نوردیدن. درنوردیدن. در هم نوردیدن. فرونوردیدن. وانوردیدن. وا بیرون نوردیدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود
تازه وارد. که به تازگی از سفر آمده است: که جادوئی است اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. ، نو. تازه. (ناظم الاطباء) : از فراش کهن بلات رسید تا از این نورسیده خود چه رسد؟ خاقانی. ، نوزاد. مولود نو. مولودجدید. جدیدالولاده: پسر نورسیده شاید بود که نودساله چون پدر گردد. سعدی. ، نوبالیده. نهال تازه سال: بالا چون سرو نورسیده بهاری کوهی لرزان میان ساق و میان بر. منجیک. همه موبدان شاد گشتند سخت که سبز آمد آن نورسیده درخت. فردوسی. از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن وز سرو نورسیده و گل های کامکار. فرخی. ، تازه روئیده. (ناظم الاطباء). نودمیده. نوشکفته. رجوع به نورسیده شود، نورس. نوبر. نوباوه: زآن تازه ترنج نورسیده نظاره ترنج کف بریده. نظامی. ، کم سال. تازه بالغ. تازه جوان. نوجوان که پخته و مجرب نیست: بدو گفت کای نورسیده شبان چه آگاهی استت به روز وشبان ؟ فردوسی. که ای کم خرد نورسیده جوان چو رفتی به نخجیر با اردوان. فردوسی. چو جنگ آمدی، نورسیده جوان برفتی ز درگاه بااردوان. فردوسی. بر نارسیدن از چه و چون و چند عار است نورسیدۀ برنا را. ناصرخسرو. عاجزش کرده نورسیده زنی از تنی اوفتاده تهمتنی. نظامی. - نورسیده به کار، تازه کار. کم تجربه: تو برنائی و نورسیده به کار چو خواهی که بر یابی از روزگار. فردوسی. - نورسیده شدن، بالغ شدن: گفتند رسم ایشان است که هر کودکی که نورسیده شود تا آنگاه که زنی به زنی کند حاجت خویش بدین مرد روا کند. (تاریخ بخارا ص 89)
تازه وارد. که به تازگی از سفر آمده است: که جادوئی است اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. ، نو. تازه. (ناظم الاطباء) : از فراش کهن بلات رسید تا از این نورسیده خود چه رسد؟ خاقانی. ، نوزاد. مولود نو. مولودجدید. جدیدالولاده: پسر نورسیده شاید بود که نودساله چون پدر گردد. سعدی. ، نوبالیده. نهال تازه سال: بالا چون سرو نورسیده بهاری کوهی لرزان میان ساق و میان بر. منجیک. همه موبدان شاد گشتند سخت که سبز آمد آن نورسیده درخت. فردوسی. از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن وز سرو نورسیده و گل های کامکار. فرخی. ، تازه روئیده. (ناظم الاطباء). نودمیده. نوشکفته. رجوع به نورسیده شود، نورس. نوبر. نوباوه: زآن تازه ترنج نورسیده نظاره ترنج کف بریده. نظامی. ، کم سال. تازه بالغ. تازه جوان. نوجوان که پخته و مجرب نیست: بدو گفت کای نورسیده شبان چه آگاهی استت به روز وشبان ؟ فردوسی. که ای کم خرد نورسیده جوان چو رفتی به نخجیر با اردوان. فردوسی. چو جنگ آمدی، نورسیده جوان برفتی ز درگاه بااردوان. فردوسی. بر نارسیدن از چه و چون و چند عار است نورسیدۀ برنا را. ناصرخسرو. عاجزش کرده نورسیده زنی از تنی اوفتاده تهمتنی. نظامی. - نورسیده به کار، تازه کار. کم تجربه: تو برنائی و نورسیده به کار چو خواهی که بر یابی از روزگار. فردوسی. - نورسیده شدن، بالغ شدن: گفتند رسم ایشان است که هر کودکی که نورسیده شود تا آنگاه که زنی به زنی کند حاجت خویش بدین مرد روا کند. (تاریخ بخارا ص 89)
دوربینی. دیدن از فاصله بسیار. مسافت دور را دیدن. دیدن نقطۀ دوردست را: زغن گفت از این دور دیدن چه سود که بینایی دام و بندت نبود. سعدی (بوستان). ، پایان کار را دیدن. عاقبت بین بودن. دوربینی. فرجام کار رادیدن: من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد باشدکه چنین نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407)
دوربینی. دیدن از فاصله بسیار. مسافت دور را دیدن. دیدن نقطۀ دوردست را: زغن گفت از این دور دیدن چه سود که بینایی دام و بندت نبود. سعدی (بوستان). ، پایان کار را دیدن. عاقبت بین بودن. دوربینی. فرجام کار رادیدن: من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد باشدکه چنین نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407)