جدول جو
جدول جو

معنی نور دیده - جستجوی لغت در جدول جو

نور دیده
روشنایی چشم، قدرت بینایی
کنایه از فرزند عزیز
کنایه از شخص عزیز، نور بصر، نور چشم
تصویری از نور دیده
تصویر نور دیده
فرهنگ فارسی عمید
نور دیده
(رِ دی دَ / دِ)
نور بصر. قوه بینائی. سوی چشم، کنایه از فرزند عزیز. قرهالعین. نور چشم. نورچشمی:
ای نور دیده پای که بر خاک می نهی
بگذار تا به دیده بروبیم راه را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نور دیده
شید دیده: در رخشگری روشنی دیده فرزند
تصویری از نور دیده
تصویر نور دیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوردیده
تصویر نوردیده
پیموده، پیچیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نورسیده
تصویر نورسیده
تازه رسیده، تازه وارد، تازه، نو، کنایه از نوزاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوی دیده
تصویر شوی دیده
ویژگی زنی که شوهر کرده، شوهرکرده، بیوه زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوردیدن
تصویر نوردیدن
پیمودن، طی کردن، پیچیدن، تا کردن، نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
(دی دَ / دِ)
شوخ چشم. بی شرم. وقح. وقاح. وقیح. بی حیا. (یادداشت مؤلف). گستاخ و بی ادب و هرزه و اوباش. (ناظم الاطباء). چشم دریده: گفت ای خداوندجهان این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیندازد. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان) ، عشوه گر. زیبا. رعنا. طناز:
آن بت شوخ دیده کز رخ اوست
طیره خورشید و ماه شرمنده.
سوزنی.
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده تر
خاقانی ازشکوفه امید وفا مدار.
خاقانی.
ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست
چو نرگس با کلاه زرکشیده ست.
نظامی.
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی.
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد:
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت.
نظامی.
، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ بُ دَ)
طی کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). بریدن. (آنندراج). پیمودن (راه) . (فرهنگ فارسی معین). قطع کردن. درنوشتن. سپردن. نبشتن:
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی دشنه بستان و بنورد راه.
فردوسی.
گفتا برو به نزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت بازگردم.
نظامی.
، گردش کردن. گردیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، پیچیدن. (برهان قاطع). نوشتن. درنوشتن. پیچیدن گسترده ای را. (یادداشت مؤلف). درنوردیدن. جمع کردن. در هم پیچیدن. به یک سو زدن. لوله کردن. طی:
ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچوطی.
منوچهری.
بارگاه زاهدان در هم نورد
کارگاه صوفیان در هم شکن.
سعدی.
، بی نام ونشان ساختن. رجوع به معنی قبلی شود، ته کردن. (برهان قاطع). تا کردن. (ناظم الاطباء)، برگردانیدن. برگردان کردن لب جامه و مشک و دامن پیراهن و آستین و جز آن. (یادداشت مؤلف)، ورمالیدن. بازنوردیدن:
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.
سعدی.
، سهو کردن. گم کردن (؟)، اهانت نمودن (؟). (ناظم الاطباء)، گذاشتن. (برهان قاطع). ترک کردن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). به یک سو نهادن. بگذاشتن. (یادداشت مؤلف) :
تو را سگی در سامری موافق و بس
طریق آل محمد سزد که بنوردی.
سوزنی.
ترکیب ها:
- اندرنوردیدن. بازنوردیدن. برنوردیدن. به هم نوردیدن. بیرون نوردیدن. درنوردیدن. در هم نوردیدن. فرونوردیدن. وانوردیدن. وا بیرون نوردیدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(لِ کُ)
ریاضت نادیده. ناآموخته. ناشی. تازه کار. که مجرب و ورزیده نیست. مقابل ورزیده. رجوع به ورزیده شود
لغت نامه دهخدا
(حَ کُ)
تازه وارد. که به تازگی از سفر آمده است:
که جادوئی است اینجا کاردیده
ز کوهستان بابل نورسیده.
نظامی.
، نو. تازه. (ناظم الاطباء) :
از فراش کهن بلات رسید
تا از این نورسیده خود چه رسد؟
خاقانی.
، نوزاد. مولود نو. مولودجدید. جدیدالولاده:
پسر نورسیده شاید بود
که نودساله چون پدر گردد.
سعدی.
، نوبالیده. نهال تازه سال:
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر.
منجیک.
همه موبدان شاد گشتند سخت
که سبز آمد آن نورسیده درخت.
فردوسی.
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
وز سرو نورسیده و گل های کامکار.
فرخی.
، تازه روئیده. (ناظم الاطباء). نودمیده. نوشکفته. رجوع به نورسیده شود، نورس. نوبر. نوباوه:
زآن تازه ترنج نورسیده
نظاره ترنج کف بریده.
نظامی.
، کم سال. تازه بالغ. تازه جوان. نوجوان که پخته و مجرب نیست:
بدو گفت کای نورسیده شبان
چه آگاهی استت به روز وشبان ؟
فردوسی.
که ای کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخجیر با اردوان.
فردوسی.
چو جنگ آمدی، نورسیده جوان
برفتی ز درگاه بااردوان.
فردوسی.
بر نارسیدن از چه و چون و چند
عار است نورسیدۀ برنا را.
ناصرخسرو.
عاجزش کرده نورسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی.
نظامی.
- نورسیده به کار، تازه کار. کم تجربه:
تو برنائی و نورسیده به کار
چو خواهی که بر یابی از روزگار.
فردوسی.
- نورسیده شدن، بالغ شدن: گفتند رسم ایشان است که هر کودکی که نورسیده شود تا آنگاه که زنی به زنی کند حاجت خویش بدین مرد روا کند. (تاریخ بخارا ص 89)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
شورچشم. عیون. (یادداشت مؤلف). رجوع به شورچشم شود
لغت نامه دهخدا
(غَ خوا / خا رَ / رِ کَ دَ)
خواب دیدن پسر بار اول. محتلم شدن مراهق بار نخست. (یادداشت مؤلف) ، خون دیدن دختر اول بار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ رِ دَ / دِ)
مخفف گوهر دیده. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ رِ دی دَ / دِ)
بینایی. چشم. دیده:
گوهر دیده کجا فرسوده ای
پنج حس را در کجا پالوده ای.
مولوی.
، کنایه از اشک دیده باشد
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
دوربینی. دیدن از فاصله بسیار. مسافت دور را دیدن. دیدن نقطۀ دوردست را:
زغن گفت از این دور دیدن چه سود
که بینایی دام و بندت نبود.
سعدی (بوستان).
، پایان کار را دیدن. عاقبت بین بودن. دوربینی. فرجام کار رادیدن: من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد باشدکه چنین نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
که به زنی مردی درآمده باشد و سپس از او برآمده باشد. جفت گرفته. زن شوهردیده که بیوه است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
حائض. طامث. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ دی دَ / دِ)
خار چشم. موذی. مزاحم. مانع. رنج دهنده. خار راه
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دی دَ / دِ)
پیچیده. ملفوف. لوله کرده، تاشده. تاکرده. ته کرده، طی شده. سپرده. پیموده. نعت مفعولی از نوردیدن است. رجوع به نوردیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوردیده
تصویر نوردیده
پیچیده طیکرده، تاکرده، پیموده (راه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوردیدن
تصویر نوردیدن
پیچیدن طی کردن، تا کردن، پیمودن (راه) طی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تازه رسیده تازه واردنوآمده جدیدالورود، جمع نورسیدگان، درمدرسه نظامیه از انفاس ایشان که بعضی نورسیدگان عالم معنی بودند، تازه نو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم دیده
تصویر نم دیده
چیزی یامحلی که رطوبت بدان رسیده نمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوخ دیده
تصویر شوخ دیده
بی شرم گستاخ شوخ چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار دیده
تصویر کار دیده
کار آزموده تجربه کرده مجرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نور دادن
تصویر نور دادن
شید دادن: در رخشگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوردیدن
تصویر نوردیدن
((نَ وَ دَ))
پیچیدن، تا کردن، پیمودن، نوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوردیده
تصویر نوردیده
((نَ وَ دِ))
تا کرده، پیچیده، طی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوی دیده
تصویر شوی دیده
((دِ))
زن بیوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوخ دیده
تصویر شوخ دیده
((دَ یا دِ))
بی شرم
فرهنگ فارسی معین
بی حیا، بی شرم، پرده در، دریده، گستاخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عزیز، فرزند، نورچشم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مزرعه ای در غرب بالاجاده ی کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی